هدایت ما را برق ‌زده کرد


محمدعلی اسلامی‌ندوشن
در اردیبهشت 1951«م» بود كه خبر مرگ ناگهانی صادق هدایت در میان ایرانیان مقیم پاریس پیچید. روزنامه لوموند، خبر آن را در چند خط انتشار داد، نوشت كه صادق هدایت، شاعر معروف ایرانی، با گاز به زندگی خود خاتمه داد. آیا اشتباه بود یا عمد از جانب لوموند كه هدایت را شاعر خوانده بود، در حالی كه او شعری به مفهوم رایج، در عمر خود نگفته بود، ولی در معنا پر بی‌راه هم نبود، بوف كور كه معروف‌ترین كتاب او در فرانسه بود، بیشتر به شعر سر می‌زد تا به نثر.
خبر، ما را برق‌زده كرد، هر چند كه نمی‌بایست چندان متعجب می‌شدیم. تفكر و نوشته‌های هدایت، زندگی را از مرگ نشأت می‌داد. نوشته بود كه تنها یك مسئله جدی در زندگی بشر وجود دارد و آن مرگ است. یك‌بار دیگر در دورة جوانی و دانشجویی اقدام به خودكشی كرده بود. بعد از نگارش و انتشار بوف كور، نویسنده‌اش بیشتر مایة مرگ شناخته می‌شد تا واقعیت زنده. كسی كه آثار هدایت را خوانده بود، در وجود او بیش از هر فرد دیگر در ایران، به یاد نیستی می‌افتاد، با دیدن او كسی را می‌دید كه از دنیا دیگر آمده، و در خیابان‌های تهران، شبح وار در گذار است. همان‌گونه كه شب پاورچین پاورچین می‌رفت، او نیز در طیف زندگی خود را می‌لغزاند.
یك بار در خانه‌اش، در خیابان روزولت، از او پرسیدم: كافكا چند سال داشت كه مرد؟ گفت: 42 سال. گفتم: چه كم! گفت دو سالش هم زیاد بود.
خود او هنگام مرگ چهل و هشت ساله بود. از قراری كه شنیدیم با آرامش زندگی را ترك كرده بود. آن‌چه به ما گفته شد، داستان این بود: آپارتمان كوچكی در مونپارناس اجاره می‌كند. توی آشپزخانه تمام منفذهای پنجره را با پنبه می‌گیرد كه گاز به بیرون نشت نكند. آن‌گاه شیرهای گاز را باز می‌كند، كف زمین به پشت می‌خوابد و ملافه‌ای به روی خود می‌كشد. یك دوست ارمنی جسد او را روز بعد كشف كرده بود. گفتند كه گویی به خواب رفته بود.
اورا در گورستان معروف پرلاشز به خاك سپردند. من چون به موقع خبر نشدم، در مراسم شركت نجستم. در پاریس كه خاطرات جوانی و شخصیتش در آن شكل گرفته بود، به خواب ابدی رفت. به قول فردوسی نه جنبید هرگز، نه بیدار گشت. بعد از آن حرف‌های متعدد در باره‌اش گفته شد، گفتند كه پیش از آن كه به اروپا بیاید گفته بود: چون به پاریس برسم بر سنگ‌های آن بوسه می‌زنم. درست یا نادرستی آن را نمی‌دانم، اما آن‌چه مسلم است سرخوردگی‌ای از این سفر پیدا كرده بود. دیگر آن‌گونه كه پاریس را در گذشته یافته بود، نیافته بود.
نه امكان مالی و دل ماندن داشت، و نه میل بازگشت به ایران، زیرا زندگی در ایران به حد اعلی بیزارش كرده بود. یكی از آشنایانش برای من حكایت كرد كه در همان سفر به او گفته بود: من مانند عنكبوتی هستم كه برای دفاع از خود، با بزاقش گرد خود تار می‌تند، اكنون این بزاق ته كشیده و چیزی برای تنیدن به گرد خود ندارد. منظورش این بود كه هیچ نقطة اتكا و دلخوشی برایش نمانده بود. نوشتن كه غشاء دفاعیش و تنها رشته ارتباطیش با زندگی بود، دیگر در او برانگیخته نمی‌شد. به قول شكسپیر نه زن او را دلخوش می‌داشت، نه مرد، نه این و نه آن . چون چشمه‌اش خشكید، او نیز دیگر موجبی برای ماندن نیافت. ذوق نوشتن در او بتدریج فروكش كرده بود. از شهریور بیست تا اردبیهشت سی، نزدیك ده سال چیز قابل توجهی كه انتشار داد، داستان فردا و حاجی‌آقا بود با دو سه مطلب پراكنده و ترجمه. پر حاصل‌ترین دوران كار او در دورهء پهلوی اول بود، كه به رغم او یك دورة اختناقی بود، و همین‌طور هم بود. اما بعد از شهریور بیست كه آزادی در نوشتن پیش آمد و قلم‌ها رها گشتند، او به كم‌حاصل ترین دورانش تنزل كرد.
دو باری كه برحسب اتفاق او را در پاریس دیدم، بیش از همیشه حالتش از مرگ خبر می‌داد، بر حالت بوف كوریش افزوده بود. شبیه شده بود به ناخدای سرگردان واگنر، كه تنها یك عشق بزرگ می‌توانست او را نجات دهد، و آن هم نبود.
یك یا دو سال بعد از مرگش بود كه ترجمة فرانسوی بوف كور به قلم رژه لسكو، انتشار یافت و مورد بحث و حرف زیاد قرار گرفت. این حسب حال كوچك كه تا حدی شرق و غرب و قدیم و جدید را به هم وصل می‌كرد، می‌شد گفت كه در ادبیات جهان، از لحاظ موضوع، نظیری نداشت. كتابی افسون‌كننده و بیزاری انگیز.
بوف كور، از زاویة خاصی، چكیده و فشردة گوشه ای از عمر قوم ایرانی بود، كه به نظر نویسنده، رشحه‌ای از بوف كور را در خود جای داشت. این چنگ‌زدگی به گذشته، این چسبندگی به عشق، مانند نر و مادة مهر گیاه ، این حالت اشباحی، این نوسان میان زوال و زندگی، و آن‌گاه، لكاته، هم افسونگر و هم خانه‌برانداز، گاه جانِ جانان و گاه پیام آور مرگ، پیچ و خم‌های تاریخ ایران را می‌نمود، و پیرمرد خنزرپنزری جنبة منفی و تباه‌گر آن را تجسم می‌داد. همه چیز در همة تاریخ، در دالان خواب و بیداری، و در لایة وجدان نیم‌آگاه می‌گذشت، و روایت گونه‌ای بود از زبان كسی كه تناوب، یك مسیر كابوس و رویا را طی كرده.تا حدی سبك آن می‌پیوندد به شطحیات عارفان ایرانی، كه آنان نیز، از دیوانگان عطار، تا روزبهان بقلی، در همان فضای گرگ و میش ، عالم قبول و ناقبول و مرز شوریدگی و روشن بینی دم زده بودند.
انتخاب نام بوف كور معنی‌دار بود ؛ مرغ شوم تنها، خاصه آن‌كه كور هم باشد كه دیگر بریدگی از زندگی پیش می‌آید. آیا در وجود او و در این نام، غربت مرز و بوم،با غربت زندگی شخصی هدایت جمع نشده بود؟
چرا هدایت خود كشی كرد؟ جوابش هم آسان است و هم دشوار. آسان است برای این‌كه او در زندگی به بن‌بست رسیده بود، نه تنها جرثومة مرگ را در سرشت خود داشت، بلكه اوضاع و احوال دوران میان سالی زندگیش او را به این سو می‌راند. آخرین تلاشش برای رهایی از این سرنوشت محتوم این بود كه از ایران دور شود، به پاریس بیاید. كه شهر محبوبش بود ؛ ولی دیگر پاریس به او جوابگو نشد. نه پول داشت نه امكان ماندن و نه امید بازگشت.
ایران آن زمان قیافة بسیار نامطبوعی به او نشان می‌داد. بعد از سوء قصد به شاه در دانشگاه، سیمای عبوس به خود گرفته بود. و این حالت چندی بعد، تبدیل به تشنج شد كه منجر به قتل رزم آرا گردید. از سوی دیگر، حزب توده كه زمانی هدایت نسبت به آن روی خوش نشان داده بود، كارنامة چند ساله‌اش برای روح حساسی چون هدایت جز دلزدگی و نومیدی چیزی نمی‌توانست به بار آورد، مقدمه‌ای كه او بر ترجمة«گروه محكومین» كافكا نوشت، این احساس در آن بوضوح بیان شده است.
فرانسه دیگر آن فرانسة پیشین نبود كه او دیده بود. بر اثر جنگ و اشغال، گران، فشرده و بداخم شده بود. گذشته از همه این‌ها، عمر به دورانی می‌رسد كه پیری آغاز می‌شود، فرسودگی همراه با كم طاقتی روی می‌نماید، و همة این‌ها طبایع شكننده را، یك تلنگر كافی است كه از پا درافكند. سوالی كه در پیش است آن است كه آیا هدایت به قصد خودكشی از ایران بیرون آمد، و به خاطره‌گاه اولش روی برد كه در آن‌جا زندگی را وداع گوید، یا این فكر در پاریس در او قوت گرفت؟ جواب آن درست روشن نیست. پیش از رفتنش، در تهران، زمانی كه عزم سفر داشت نوشته‌ای به من نشان داد كه تصدیق طبیبی بود، حاكی از این‌كه وی به بیماری نوراستنی ( اختلال اعصاب) دچار است، و باید برای معالجه سفر كند. به اتكاء این نوشته توانست شش ماه مرخصی استعلاجی از اداره اش (دانشكده هنرهای زیبا) بگیرد، این نوشته را قدری با پوزخند خاص خود نشان می‌داد، یعنی ببینید، مرا دیوانه خوانده‌اند.
گمان می‌كنم كه سفر پاریس برای او یك سفر موقت بوده، یك آزمایش بوده كه ببیند می‌تواند از بن‌بست روحیش نجات یابد یا نه، و شق دوم پیش آمد.
از نظر مالی،گویا حق تجدید چاپ كتابهایش را به مبلغ ناچیزی فروخته بود كه همان خرج سفر شش ماهه او را تامین می‌كرد(معادل پانصد لیره انگلیسی)؛ بنابراین وقتی این پول تمام شد دیگر منبع درآمدی نمی‌داشت و او كسی نبود كه برای طلب شغلی دست به سوی دولت فرانسه یا دولت ایران دست دراز كند.
این چند ماهه را در پاریس سرگردان بود. دو سه تن از دانشجویان ایرانی گردش را گرفتند ولی هیچ یك از آنان كسی نبودند كه او را از تنهایی بیرون بیاورند. سفری به آلمان و سویس كرد كه آن نیز آخرین تلاش‌ها برای انصراف بود.
از قراری كه می‌شنیدیم گفتند كه دو سه ماه آخر در كتاب‌خانه سنت ژنویو پاریس كتاب‌های مربوط به خودكشی را مطالعه می‌كرده تا نوع آرام آن را بتواند انتخاب كند. مرگ برای صادق هدایت یك خواب ابدی بود و اگر هیچ تاثیری نداشت لااقل از رنج حیات رهایش می‌بخشید. این دو بیت منسوب به سنایی زبان حال او بود:
اگر مرگ خودهیچ راحت ندارد نه بازت رهاند همی‌جاودانی
اگر خوشخویی از گران قلبنانان وگر بدخویی از گران قلبتانی
نوع مرگ هدایت نشان میدهد كه او نسبت به آن‌چه نوشته بود صداقت داشت و وفادار بود. واعظ غیرمتعظ نبود. كتاب حاج‌آقا(اخرین اثر كتابی او) كه با نام مستعار‌ِ«هادی صداقت» منتشر كرد، نامش حاكی از كنایة اتفاقی‌ای بود كه خوب جا افتاد: صداقت، انتهای زندگیش را رقم زد. خود او نمی‌دانست كه نام شوخی‌گونه، روزی حقیقت وجود او را به عمل خواهد پیوست. زمانه ندانسته او را تبدیل به‌هادی كرد و صداقت.
برگرفته از: كتابِ«روزها»، خودزندگی‌نامه محمدعلی اسلامی‌ندوشن

نظرات