از اعماق یک اجتماع پر از آه و ناله و نجوا! چند کلامی به آقایان غنی و عبدا لله

 

آوریل 15, 2015
شماره ( 222) چهارشنبه ( 26) حمل ( 1394) / ( 15) اپریل (2015)
محمد داود سیاووش
این را که میخوانید نامه نیست، آه و اشک و فریاد و ضجه و زاری از بیداد جنگهاست که از تار و پود یک ملت مظلوم به افلاک و در هواست و دست طلبی است که بخاطر بهبود وضعیت از شر دولتمردان به سوی خدا بالاست. این نامه را بدون هر گونه تکلف و تشریفات و به دور از هر نوع مجامله و دعاگویی و معاملات و قرار گرفتن در هیراشی های غیر ضروری معادلات به شما مینویسم، بنابران یکه راست و بدون مقدمه دعا و سلام، خیریت انجام و به صد شوق تمام که شما خواهان آن میباشید وارد موضوع میشوم. قبل از نگارش این سطور تا آنجا که ممکن بود و مقدور، از ذخیره حافظه متأثر از اندوه و محضور به اوراق پریشان تاریخ مراجعه کرده از مقایسه و قرینه به این نتیجه رسیدم که ما در چه دوران دردناکی زندگی میکنیم و اصلاً نمیدانم مقایسۀ این وضعیت ناگوار با آن شرایط ایده آل و پر از رؤیا های پر نقش و نگار چقدر معقولیت دارد؟
ارسطو که تقاضای اسکندر مقدونی را در قبول احراز مقام وزارت رد کرد، در مقابل اندرزی به اسکندر فرستاد که در بند اول آن آمده بود: یاد دار خدا را، نگهدار وفا را… در چند قرن اخیر مردی به نام جورج واشنگتن در حالی از قبول احراز مقام ریاست جمهوری در دور دوم اباء ورزید که پس از اختیار وضعیت شهروندی در مسقط الرأسش در شرایطی که کشورش توسط اجانب مورد تهاجم قرار گرفت در خط مقدم دفاع از وطن به صفت یک سرباز پیشقراول داوطلب گردید. گاندی در فردای استقلال هند به عوض رفتن به اریکۀ قدرت به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد. سید ارتا شاهزاده یی که از جشن پر شکوه عروسی به جنگل فرار کرد، پس از ده سال ریاضت در سیمای یک ابرمرد رهگشا و رهنما اما فقیر برگشت. در ام البلاد بلخ ابراهیم ادهم با تکانۀ روحی که از سروش یک سوال هنگام خواب بر تخت پادشاهی برایش عاید گشت بارگاه و جلال و جبروت قدرت را با لباس شاهانه و زیورات طلا به چوپان صحرا نوردی در بدل جامۀ نمدی و نی چوپانی و دلق فقر بخشیده رو به صحرا و دل به دریا از اریکه فرعونی قدرت چشم بست. شیخ ابوالحسن خرقانی در حالی به پذیرایی سلطان غزنه نرفت که وقتی شاه در لباس متغیر برای پرسش علت این موضوع به دیدارش آمد و آن سوال مشهور را از وی پرسید امپراطور را تحویل نگرفته و از او معذرت خواست. در قرن بیست هنگامی که نلسون ماندلا پس از 27 سال و اند ماه از زندان اپارتاید رها شد در اولین استحالۀ قدرت سفید پوستان را به آغوش گرفته و در موعد معین از قدرت کنار رفت و بالاخره در همین روزهای نزدیک رییس جمهوری به نام موخیکا در کهنه ترین فولکس واگون جهان با حداقل معاش در یک خانه یی که به همسرش میراث مانده بود میزیست و بخاطر پاسبانی اقامتگاهش فقط یک سگ لنگ داشت و بس. این نخبه گان را برای آن متذکر شدم که شما آقایان مقایسه کنید که تفاوت شما و آنها از کجاست تا به کجا!
من خوب میدانم که مطالعه نامه یی با این طول و تفصیل نه در حد حوصلۀ شماست و نه مورد علاقه شما اما به هر حال هدف من از مراجعه به این همه قراین و یادآوری این همه سرگذشت ها و سرنوشت ها آنست که صدای این ملت مظلوم، محکوم، مهجور، مجبور، آواره و دربدر را از متن و بطن ملت به گوش تان برسانم و آنگاه با خاطر راحت بخوانم:
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس
در فکر آن مباش که نشنید یا شنید
آقایان غنی و عبدا لله!
اجازه دهید این چند کلام کوتاه را از زبان مردم با شما در میان بگذارم و یادتان باشد که حتا در صورت اخم شدن و کدورت مزاج تان نیز این حقیر تشویش و نگرانی به خود راه نمیدهد چون در بدل اظهار این مطالب نه توقع پاداش دارد و نه ترس از سرزنش؛ زیرا اگر قانون در کشوری حاکم باشد، بر مبنای آن اتباع افغانستان از رییس جمهور تا فرد عادی و از والی تا جوالی در برابر قانون حداقل در روی کاغذ حقوق مساوی دارند و با این حال بازهم یادتان باشد که مردم در باره شمایان نه از روی شمله و جُغه دستار و نه از روی دریشی و نکتایی و نظافت بیشمار و نه از روی اسکورد موتر های قطار اندر قطار و بارگاه ارگ و قصر سپیدار، بلکه از روی نرخ آرد، روغن، چای، بوره، تیل و نمک در دکان های بازار و سفره صبحانه هموار در مقابل فرزندان شان قضاوت میکنند. مردم علاقه ندارد داستان سفرهای خارجی و ملاقات های تعارفی و تودیعی و تشریفات سلامی گارد احترام سفر های شما را بشنوند، همانطوریکه شما علاقه ندارید این شکوه و شکایات را بخوانید.
مردم فقط چند سوال از شما میپرسند:
– آن وعده تحول تان چه شد؟
– آن شعار اتحاد تان چه شد؟
– آن تداوم گفتن هایتان به کجا کشید؟
– آن همگرایی تان چرا اینهمه رنگ باخت؟
– آن شفافیت گفتن ها چه شد؟
– آن مبارزه با فساد چه شد؟
– این حالت مدهوش، از خود رفته و بیهوش و از گذشته فراموش تان ناشی از چیست؟ و عامل این عشق و علاقه گسست ناپذیر تان به چوکی ها کیست؟ که آونگان و آویزان بر کرسی ها از بام تا شام در غوغا و واویلا استید.
این مردم آواره، بیچاره، فقیر، ظهیر، مظلوم، محکوم، مجبور و مقهور از شما می پرسند:
– جنگ چوکی ها تا به کی؟
– انتخاب قصر و ماوا تا به کی؟
– تقرر خویشان و عزیزان و نور چشمان در کرسی ها تا به کی؟
شما که هر روز صبح را با مسکه و پنیر و شیر و قیماق ایران و پاکستان در سفره صبحانه آغاز میکنید و در موتر های کروزین، لیموزین و… سوار بر جاده های شهر حرکت میکنید آیا میدانید آن معلمی که در دور دست ترین نقاط کشور به تربیه اولاد ملت مصروف است از چند ماه به اینسو معاش نگرفته؟ آیا میدانید که آن سرباز و افسری که در بلندترین قله های پامیر از وطن پاسداری میکرد بخاطر کمبود روغنیات، توپ و تانک و وسایط زرهی اش به دست دشمن افتاد و سر های سی تن از بهترین فرزندان وطن بریده شد و بالای سینه شان گذاشته شد؟ آیا میدانید آن مأموری که از بام تا شام پشت میز کهنه ادارات نشسته ماهانه چند افغانی معاش میگیرد و محاسبه دخل و خرج زندگی آن به مقایسه معاش چگونه است؟
مطمئنم حتا اگر بفهمید هم نمیخواهید در باره چنین مسایل فکر کنید، چون گوش و هوش و حواس و فکر تان مصروف گزینش هواخواهان و طرفداران و پیزار برداران تان به کرسی های وزارت و ولایت و معینیت و سفارت و… است و با این حال در مسابقه دویدن به طرف سی هزار جنگجوی مسلح که هزاران تن آنرا از زندانها رها کردید، بیست و پنج میلیون انسان جامعه را از یاد برده اید.
شما که از میان بیست و پنج میلیون انسان این وطن حداقل 250 نفر بخاطر تقرر در پُست های کلیدی وزارت، معینیت، سفارت، ولایت و قوماندانیت طی شش ماه پیدا کرده نمیتوانید چگونه لاف خدمت به وطن میزنید؟
اینکه شما از قحط الرجال داد بزنید از ریشه غلط است چون در این کشور و در وضعیت فعلی بهترین قوماندانان جنگی، بهترین کدرهای متخصص تخنیکی، بهترین طراحان و نظریه پردازان سیاست های داخلی و خارجی در اطراف تان وجود دارد و بزرگترین منابع طبیعی انرژی دارید، بهترین زمین حاصلخیز دارید، بزرگترین منابع نفت و گاز، آهن، سمنت، لعل، زمرد، لاجورد و غیره دارید، بزرگترین ذخایر ذغال سنگ دارید، بزرگترین دریا های که به کشورهای همسایه میریزند دارید، اما آنچه ندارید اگر خفه نشوید کفایت و سازماندهی است.
اکنون در نزد مردم شما به آشپز نا قابلی میمانید که با وجود مواد خام طبخ ده ها نوع غذای لذیذ حتا استعداد دم دادن یک چاینک چای را نیز ندارید. اگر میگویید نه بیایید محاسبه کنیم:
در شرایط کنونی چند کدر دکتر، چند کدر ماستر، چند کدر لیسانس، چند جنرال ارکان حرب و چند قوماندان تخنیک عالی محاربوی و پیلوت در داخل و خارج کشور وجود دارد؟ کسیکه از اینهمه نیرو نمیتواند یک اداره کوچک برای بیست و پنج میلیون نفر در یک کشور کوچک بسازد شما خود بگویید آن را چه باید نامید؟
شما را به خدا این شرم نیست که هر روز پس از مناقشه و مشاجره شما یک کسی از خارج آمده شما را آشتی بدهد و دور یک دسترخوان بنشاند؟
آقایان!
بالاخره حوصله مردم پایان یافته، شما که حکومت ساخته نمیتوانید، فساد را نابود کرده نمیتوانید، مبارزه با مواد مخدر را اصلاً از سر لوحه کارتان به دور انداخته اید، با جهان و همسایه ها سیاست متوازن ایجاد کرده نمیتوانید و به دنبال قافله خون آلود جنگ های کشور با بی تفاوتی روان استید به یاد داشته باشید که مؤذن تاریخ اذان سپیده دم صبح و روشنایی بیداری شعور مدنی و اجتماعی این ملت را خوانده است.
آفتاب زندگی از پشت ابر مرگ می خندد
زمین با دست زحمت دست دنیای فسون و جهل می بندد
می درخشد نور بر دهلیز زندان های ظلمت
پاره پاره می فتد زنجیر محنت زای مرگ از پای ظلمت
برایتان عزم و اراده سیاسی در امور مملکت آرزو مینمایم.Ÿ

نظرات