شهريار وسيمين بهبهاني

سال1355است.استاد شهريار دوسال است كه همسرش به خاك سپرده شده وخود بيمارگونه در گوشه اي افتاده است و نه خورد وخوابي دارد ونه اختيار سخن گفتن. اعصابش به شدت پريشان است. مدام گريه ميكند و گاهي اين اين ابيات خودرا زمزمه ميكند
گر جگرسوز بود داغ يتيمي باطفل
...پير زن مرده يتيمش جگرسوزتراست
...همه گفتند كه جانسوز بود ناله ني
ناله من نشنفتند كه جانسوزتر است
هر دل اندوخته اي دارد از اين غم ليكن
شهريار از همه كسباز غم اندوزتر است
سيمين شاعره بزرگ بی خبر به بالين استاد شهريار مي ايدوبا تبسم نمكين غزلي را زمزمه ميكند:
ای با تو درآمیخته چون جان، تنم امشب!‌
لعل گلِ مرجان زده بر گردنم امشب‌

آتش نه، زنی گرم‌تر از آتشم ای دوست!‌
تنها نه به صورت که به معنا زنم امشب.

مریم‌صفت از فیض تو ای نخل برومند
آبستن رسوایی فردا منم امشب
ای خشکی پرهیز که جانم ز تو فرسود
روشن شودت چشم که تردامنم امشب
مهتابی و پاشیده شدی در شب جانم
از پرتو لطف تو چنین روشنم امشب
آن شمع فروزندۀ عشقم که برد رشک
پیراهن فانوس به پیراهنم امشب
گلبرگ نیم شبنم یک بوسه بسم نیست
رگبار پسندم که ز گل خرمنم امشب
آتش نه، زنی گرم‌تر از آتشم ای دوست
تنها نه به‌صورت که به‌معنا زنم امشب
پیمانۀ سیمین تنم پُر می عشق است
زنهار! از این باده که مردافکنم امشب!
شهريار بسيار حساس تنها وبيكس وبيماردربسترش خزيده واتش دلش اوراهمچون پرده خاكستر كرده استاين شيرزن هنرمند اين ابستن عيساي فصاحت واين مريم عيسا نفس به عيادت شهريار مي تابدبا اين اوصافتصور كنيد كه به شهريار عشق واحساس چه حالي دست مي دهد واين را بايد از زبان خود استاد شنيد:
بنازم نعره همسنگرم را

كه درهم كوفت ديوار ودرم را

به غيظي زد نهيبم برسرخاك


كه از جاكندسنگ مقبرم را

چنان اسيمه جستم كه درگور


به سنگ سينه كوبيدم سرم را

مسيحم بود بر بالين بيمار


كه بر چيدان بساط بسترم را

چه شيرين او زن زني شيرين حماسه


كزو ارجوزه زايد كشورم را

در ان سينه به سيمين ابگينه


سهيلم باز داد وگوهرم را

نه تنهاگوهرگم كرده جستم


كه با وي مهد گوهر پرورم را

پدر مادرهم از وي ياد كردم


دو هم پيمانه دانشورم را

من اورا دخت خردي ديده بودم


كنون مهدي است ماه واخترم را ‍‍

امان يارب از اين ياد جگرسوز


كه اخگرميكندخاكسترم را

دل دلسوز بود ويادم اورد


صداي اوصداي همسرم را

صدايي كه در او مي يافتم من


هميشه دست يار وياورم را

فلك با داغ همسر بر سرم كوفت


سراي بي در وبي پيكرم را

من واو هر دو شاخ يك درختيم


شريكم با وي اين برگ وبرم را

بماليدم به چشم وبوسه دادم


دو دست نازنين دخترم را

به شوقش در اشكي بر فشاندم


چه پاداشي دهم تاج سرم را

اگر من اهل ايمانم اگر كفر


گرفتم از كف او كيفرم را

سر من سرورمن چون سپارم


به هربي دل سر بي سرورم را

بنازم شير ا ن پستان شيرين


كه سازدمهدشير ابشخورم را

به افسون قلم گويي قلم كرد


نخست ان خامه افسونگرم را

سپس با ان دم غيرت بر افروخت


دمادم كوره اهنگرم را

كه چونين خامه چون خنجرم داد


بتا شمشيرسازدخنجرم را

چه گويي شهرياراز شعرسيمين


كه ديوان درنوشت ودفترم را

منبع: كتاب در خلوت شهريار جلد سوم

نظرات