از درواز تا کاپیسا

شماره 134/ پنجشنبه 3 اسد 1392/ 25 جولای 2013
3

نوشته: گل احمد شیفته
- "بلي، زيبا جان،مي شنوم، توهم گپ مرا براستي مي شنوي"؟
- "من به درواز هستم، زيبا جان..."
- "درواز؟ درواز در بدخشان است”
- "بدخشان؟ بدخشان در بدخشان است" تودر كجاهستي،زيبا"؟
- شُتل. شُتل در كجاست"؟" در پروان" پروان در كجاست"؟
- "توهم جواب مرا تكرار مي كني، زيبا! ما چطور صداي يك ديگر را خوب مي شنويم. من اين مطلب را هيچ نمي فهمم. تو چطور مرا شناختي"؟
- "عجب است، تو صحبت مرا با استادم شنيدي، كه استاد نام مرا گرفت... تو چطور ازين فاصله دور حرف ها ي مرا مي شنوي؟..."
- ”فهميدم، فهميدم، تو تنها صداي مرا مي شنوي كه من يك جمله عربي را از زبان دري اين طور ترجمه مي كنم: اسم من شيرخان است و تو حرف مرا شنيدي، اما چطور؟... چرا خاموش هستي، زيبا ، زيبا، چه شدي؟
سكوت.
استاد صدرالدين تمام اين صحبت عجيب را از پشت در شنيده بود.
زيبا، درواز، بدخشان، شتل، پروان. ترجمه جمله عربي به خاطرش آمد. اين واقعا چنين بوده است. واقعيت دارد، اما چه قدر عجيب است. بايد در زمينه با استادان روان شناسي مدرسه بزرگ تخارستان تماس گرفته شود . صبح روز بعد ميرزا صدرالدين سوار به اسپ رهسپار مدرسه معروف تخارستان در قندوز گرديد. وقتي به مدرسه رسيد، فورا مساله را بااستادان و دانشمندان مطرح نمود. گفتگو و مناظره علمي مبسوطي ميان شان در گرفت. بگو مگوها به درازا كشيد. يكي اين حادثه را تمارض و اغواگري فكر مي كرد. ديگري آن را يك خلسه مي دانست. بعضي آنرا عارضه رواني تصور مي نمود ، اين و آن چيزي و نظري اظهار كرد. ميرزا صدرالدين دلايلي براي اقناع آن ها ارايه نمود. يك استاد روان شناسي كهن سال، كه تا آن وقت حرفي به زبان نياورده بود، آغاز به سخن كرده گفت: " اين سلسله مسايلي است، كه باري از دانشمندان عهد عتيق به آن تماس گرفته" براي روشن گردانيدن اذهان مردم آن زمان شمه اي از آن را ياد كرده، ولي همين انكشاف تازه در لابلاي تاريكي هاي زمان محووبه فراموشي ها در انبار انديشه هاي رد شده سپرده است. غافل از آن، كه روال انديشه هاي بشري خصلت يك پديده را دارد و پديده ها به حكم قانون طبيعي نابود نمي شوند.
چنانچه، زمان حال يك آن فاصل است، كه آرام و يك نواخت از گذشته فرومرده و فراموش شده به آينده تازه عبور مي كند. ولي پديده هاي اندوخته زمان گذشته را با خود مي آورد. فرضيات و قوانين به يك اندازه برلبه لغزشگاه اند و قانون اثبات شده جاويداني در علم نشان نمي توان داد. اكثرا معلوم غير مسبوق و شكار انديشه هاي عريان گذشته اند.
اكنون ما به پديده هاي برخورده ايم، كه ريشه اش تا ژرفاي زمان گذشته مي رسد، پديده انتقال فكر از فاصله بعدي، بعضي از انسان ها داراي چنين استعداد عجيب مي شوند. اين يك حقيقت ثابت تاريخي است، كه افلاطون يوناني فاصله چهار صد ذراع دور از مقر باغ اكاديمي اش به يكي از شاگردانش مبادله افكار مي كرد. شايد دانش فردا ازين پديده بهره بردارد، ولي ما امروز اجازه نداريم منكر آن شويم. زيرا به آن رابطه رواني به درستي پي نبرده ايم و قصور هم نداريم. انتقال افكار از فاصله بعدي، كه يك نام قديمي لاتيني هم دارد و من درين جاي كتاب آن را دارم، ولي فعلا بيادم نيست.
اين مرد جوان شاگرد استاد صدرالدين بنام شيرخان و آن دخترك مفهوم بنام زيبا هم احتمالا داراي همين استعداد هستند. جناب صدر الدين، شما به يقين روي اين موضوع جالب بررسي خواهيد كرد، از موجوديت آن محل، يعني شُتل در سرزمين پروان آغاز كنيد. ببينيد، جايي، محلي، بنام شتل در پروان، كه از روي تاريخ و علم الارض با نامش آشنا هستيم وجود دارد يا ندارد. از شما مي پرسم، كه شما گاهي هم در درس تان از علاقه بنام پروان به شاگرد تان چيزي گفته ايد؟نه، خير . . پس حرف من هم تمام شد..
جلسه استادان مدرسه بزرگ تخارستان هم پايان پذيرفت. ميرزا صدرالدين سوار به اسپ شده، به درواز برگشت. بدون اينكه ازسفرش واز مذاكره با استادان حرفي به زبان بياورد. به شرف بانو ويكي دو فرزندش بعدا گفت نبايد چنين فكر كنند، كه شيرخان دچار اختلال دماغي شده است. زيرا براساس بررسي هاي شخصي او، نقيصه فكري در شيرخان متصور نيست وچاره اصلي مساله اينست تا هر گونه خواست و آرزوي اين پسر جوان بر آورده شود. فرضا اگر خيال كدام سفر را داشته باشد، استادش اورا در هر كجا، كه بخواهد همراهي خواهد كرد و چنين و چنان... گفته هاي معقول استاد صدرالدين تا حدي قناعت اعضاي خانواده را فراهم كرد، ولي تشويش قلبي يك مادر بخاطر فرزند به اين گفته ها رفع نمي شد. زيرا خود ديده بود، كه شيرخان با خود حرف مي زد. دختري با نام زيبا در منطقه درواز باين شرايط وجود نداشت. دُربانو روز ها در پي اين امر تلاش كرد، ولي به جز دو زن به سن هفتادو چهل ساله كسي را به اين نام نيافت.
بارديگر همان نداء به شيرخان افسرده دل آمد:
- " شير جان... تو حالا كجاستي؟ چه مي كني" ؟
- " من سر كشتزار ها هستم، زيبايم،به درواز" .
- " شيرجان، مگر نمي شه كه از كسي پرسان كني، درواز از شتل چقدر دور است"؟
- " اين كار را حتما مي كنم، زيبا جان"
- "مي خواهي چيزي برايت بگويم"؟
- " هان، بگو ، زيبا، بگو"؟
- "من در دنيا تورا ..."
- "بگو، زيبا، بگو"
- "اول تو بگو..."
- " من تورا ، تنها تورا دوست دارم، زيبا!"
- " دوري راه درواز را از شتل از كسي پرسان مي كني" ؟
- " بلي،بلي ، همين امروز ".
- شيرجان، مادرم مرا مي گويد وسواسي شدي. دلم مي شود يكبار برويت، به سرت و دستها و پاهايت دست بكشم، كه براستي تو، تو هستي" .
- زيبا جان، من يك آدم زنده هستم، من هم آرزو دارم، كه ترا يك بار از نزديك لمس كنم، ترا ببينم، به مو هايت دست بكشم... " .
- "راستي، شيرجان ، تو چند ساله هستي" ؟
- "نوزده ساله"
- " واي، خدا، من هم نوزده ساله هستم" .
سلسله ارتباط مربوط قطع گرديد. در سيماي شير خان مغموم يك شادي پديد آمد. آن روز صبح اشتهاي بيشتر به ناشتاي صبحانه داشت. خواهر كوچكش گلبانو خنديده گفت:
- برادر جان، امروز هر قدر مي خوري سير نمي شوي.
مادر به گل بانو گفت:
- عوض اين گپ ها، بياور، مسكه و عسل ونان ديگر بيار، كه برادرت نوش جان كند.
شيرخان در تمام روز خوشحال به نظر ميرسيد، روي كارگاه مي نشست و پارچه حريرابريشم مي بافت. اطفال در بانو را در آغوش مي گرفت، با برادرانش كمك مي كرد. ساعتي بعد سوار به اسپ شده، به نزد استادش رفت. پس از پايان درس نا گهان از استاد پرسيد:
- استاد، ممكنست بپرسم، فاصله راه بين بدخشان و پروان چقدر است؟
- نام پروان از كجا مي داني، شيرخان عزيز؟
- من ديروزم را به كتابخانه سپري كردم.
- خيلي عالي، شيرخان، گمان مي كنم به تخمين قريب به يقين بسواري اسپ تا رسيده به پروان حدود يك ماه و چند روز را در بر مي گيرد. پروان تا كاپيسا نزديك است،همجوارش دره اي پيچيده بنام كچكن يا كچكنه (پنجشير) وجوددارد، مي گويند مناطق خوش آب و هوااست...
- درين جا كدام دره يا محلي بنام شُتل وجود دارد ؟
- فعلا نمي دانم، شايد باشد، چرا؟
- هيچ، همين طور...
- شيرخان، ميل داري روزي به پروان سفر كنيم؟
- اوه، استاد عزيز، يكي از آرزوهايم همين است...
- خوبست، منتظر فرصت بمانيم، من بندو بست كار را آماده مي سازم، گپ بين ما باشد، فهميده شد؟
- بلي استاد عزيز...
- بلي رفتن باين سفرعزم و نيرومندي مي خواهد. تو كه اين طور خاموش و افسرده و مغموم باشي، سفر برايت مشكل خواهد بود.
- نه، نه، استاد، من... من ديگر ناجور نيستم و براي اين سفر تمام نيروي خود را آماده خواهم ساخت.
- اميد وارم چنين باشد!
هفته ها يكي پي ديگر مي گذشتند. ابعاد زمان به سرعت از آينده هاي مملو از آمال و آرزوها، تنگناي حال را پشت سر گذاشته، به ماضي و گذشته هاي اندوخته از خاطر ه ها مي گراييد، خاطره هايي كه يكي را تلخ كام و ديگري را شيرين كام مي ساخت.
در يكي از روز ها ار تباط نا مكشوفي مجددا برقرا ر گرديد:
- " شيرجان، شيرجان عزيزم، چه حال داري"؟
- " زيبا جان، من خوب هستم، تو چطور"؟
- " من تب داغ دارم، جانم را مي سوزاند"همين حالا روي چارپايي به بستر افتاده و تب دارم. به من مي گوبند كه گاهي هذيان مي گويي، ولي من باتو حرف ميزنم، مريض هستم
شيرجان، نشود كه يك روز تورا نديده چشمم پت شود. واي، خدايا، چطور كنم؟ تو، تو نمي تواني پيشم بيايي؟ . شير جان، به خدا پيشم بيا، باز پيشيمان مي شوي... "
- زيباي عزيزم، اگر زمين به زمان بخورد، قسم به خدا و به جان تو، كه من پيشت مي آيم. مي آيم و پيشت ميمانم. تا زنده هستم، باتو خواهم بود...".
- "شيرجان، تو اشكهايم را نمي بيني؟ ... هر وقت تنها باشم، گريه مي كنم... يا مگر... شيرجان، اگر بيايي زنده مي مانم. "
- زيبا، زيبا جان ، حوصله مند باش . من هم مي خواهم از درواز بال كشيده پرواز كنم و خود را بتو برسانم... من فيصله ام را كرده ام، پيشت مي آيم . مي خواهم تورا زنده و سلامت و تندرست ببينم...؟
- " مي آيي؟ قول است؟"

" هان، مي يايم، قول است".Ÿ بقیه در آینده

نظرات