به یادگار ارغوان

شماره 137/پنجشنبه 24 اسد 1392/ 15 اگست 2013

داستان کوتاه

نوشته: سیاووش نیرو


در باره این داستان: این نه به مفهوم معیاری کلمه داستان است و نه یک فسانه، نه شعر است و نه آهنگ یک ترانه.
پارچه های عصاره ی قلب آگنده از شور و شوق جوانی و صدای تپش قلب من در سالهای عنفوانیست که آنرا 34 سال قبل به عنوان اولین قدمه ی پا گذاشتن به نردبان خاندان مطبوعات رقم زده و با نام مستعار سیاوش نیرو در شماره 3 سال 1358 مجله ی عرفان به چاپ رسانیده ام که هنوز از خاطره ی خوش لحظه ی بر آمدن از چاپ آن لذت میبرم و آنرا به مثابه ی نخستین تخته ی مشق کار مطبوعاتی ارج میگذارم.
داود سیاووش
در دامنه پر شكوه كوه خواجه (الياس)، ورود بهار را با مراسم خاصي برگزار ميكنند ارغوان زار دامنه هاي كوه و كرانه هاي درياي پنجشير منظره دل انگيزي را در حوزه گلبهار بر پا ميدارد.
جوانان قبل از آمدن نو روز تياري لازم را به خاطر آن روز ميگيرند روز جمعه طبق قول و قرار قبلي دوستان سهراب به خانه آنان آمدند تاباهم يك جا به سير گل ارغوان بروند. قمبر دوست نزديك سهراب وقتي به خانه داخل شد گفت:
- بچيم خوابت برده تو بايد كالايته بپوشي
سهراب به اجازه آنان خيلي زود واسكت چرمه يي و چپلي( پوشيده) دستار پاچ خود را به سر بسته آماده رفتن شد و آنان باهم مزاح كرده از ميان باغ هاي توت شير خان خيل راهي ميله گل ارغوان شدند. سهراب از وقتي خزان شده بود، بعد از آن از فاطمه معشوقه دوستدارش خبري نداشت در رفتن خيلي ذوق زده بود زيرا در نظر داشت با استفاده از موقع فاطمه را هم در صف دختران ببيند.
آن رو ز گرم جوشی خاصي در كرانه هاي دريا و دامنه هاي كوه بر پا بود، مرغ باز ها با مرغان كلنگي آمده بودند، بازها بودند. پاي سرك بزكشان اسپ هاي كوه پيكر خود را آورد ه، بازار كشمش پنير و سيخ هاي كباب جگر جوش و خروش خاصي داشت.
سهراب ورفقايش از ميان بيرو بار گذشته و به مجلس جوانان رفتند صداي غچك ودنبوره وشرنگس زنگ ها از دور به گوش ميرسيد.
سهراب با دوستان خود وقتي نزديك شد همه جوانان نيمه خيز شده و احترام كردند. آن ها چون شيران دلاور در صدر جوانان نشستند.لحظه اي گذشت و سهراب از جايش بر خاسته به طرف لب دريا رفته ديد كه فاطمه ميان دختران نشسته . او زيبا تر ازهر وقت ديگري به نظرش ميآمد.
چادر خرمني پيراهن موريكين با پيزار هاي زري فاطمه را درست مانند يك ماه برچه ساخته بود . محفل دختران منظره خاصي داشت . خواهر خوانده هاي فاطمه وقتي ديدند كه سهراب كنار دريا سر سنگ نشسته و به فاطمه نگاه ميكند دايره را به دست فاطمه دادند تا با آواز گيرا و سوزنده اش بيتي بخواند. واو هم اين نغمه جانانه را با دايره سرداده بود:
زدست ديده و دل هر دو فرياد
كه هر چه ديده بيند دل كند ياد
بسازم چنگلي نوكش زفولاد
زنم برديده تادل گردد آزاد
آن آهنگ مستي بخش كه با صداي امواج خروشان دريا مي پيچيد در گوش سهراب خيلي گيرنده ميخورد، او مي شنيد كه فاطمه ميخواند.
دل عاشق به پيغامي بسازد
رياضت كش به بادامي بسازد
مرا كيفيت چشم تو كافيست
خمار آلوده با جامي بسازد
واقعا سهراب با بوي جامي از دور دل خوش ميكرد . اما جوانان او را به حال خو د نمانده مزاحم اش شدند. همه گيراش كردند و گفتند كه بيايد به ميدان سنگ انداري .
او با آخرين چشم اندار به جمع دختران خدا حافظي خود را اشاره كرده و راهي زير چنار پاي مزار شد.
ديد كه سنگ اندازي شرع است و هر كس با تكبر خاصي سنگ را برداشته به پيش مياندارد وقتي سهراب را ديدند هيچكس به طرف سنگ نرفت واو سنگ را به شانه برداشته يك گامي از همه پيش انداخت . هر قدر سنگ انداختند كسي موفق به رسيدن سنگ سهراب نشد و خلاصه سهراب ميدان را برد، آ نروز عطر افشاني گل هاي ارغوان و هواي آرام و نسيم ملايم همه را به شورو هيجان وا داشته بود.
هيبت صداي امواج دريا تصميم جوانان را در مسابقات شان دو برابر ميساخت و چنار پاي مزار در سايه برگان نيمه شگفته خودميزبان صدها جوان قوي پيكر كوهستان هاي اطراف خود بود. جوانان مسرور از اين بودند كه بهار اين زيبايي بخش و پرداز دهنده مقبولي هاي طبيعت يك بار ديگر از پشت برف هاي كهنه ده و نماز جاي سر بر كشيده و يخبندان زمستان را تا كوه را به وزمان كوه پنجشير به عقب نشيني وادار كرده است.
بالاخره نوبت به پهلواني رسيد و هر كس جوره و هم زور خود را پيدا كرده و داخل ميدان شدند. اما هيچكس حاضر نشد با سهراب اعلام مسابقه دهد. هريك صدا مي كردند:
- سهراب قاضي ميدان باشد؛
از پشت سر حاضران صدايي بلند شد كه:
- سهراب چكاره اس كه قاضي باشه . مه همرايش ميگيرم
همه حيرت زده شدند كه اين كيست با سهرات پيكار ميكند . سهراب در ميان حاضران چشم اندار كرده و ديد كه اين صدا را عيسي برادر فاطمه كرده .
گوش هاي سهراب بنگس كرد، دنيا سرش مي چرخيد، رنگ اش لحظه به لحظه تغيير ميكرد. نگاه سرد او به ديد ه عيسي غلطيد و تبسمي دو ستانه به طرف او كرده هيچ نگفت. مگر دل قمبر دوست صميمي سهراب را آرام نگرفته گفت :
- اجل ات رسيده مگم.
عيسي با غرور خاصي گفت:
- پچيم كاكيته ده ميدان صدا كو
قلب سهراب به شدت مي تپيد، يادش ميآمد كه زماني چون عيسي كلان كاري بيمورد كرده ، اورا زده بود. اما فاطمه لب جوي برايش گفت:
- سهراب ! تو آدم خوبي هستي،مه ترا از جانم كده دوست دارم ، مگم عيسي ديوانه اس، به خاطرمه از ديوانگي و خطاي او بگذر.
آوازه پهلواني عيسي با سهراب به گوش ها رسيده همه مي گفتند:
اي ديوانه كيست كه با سهراب پهلواني ميكند و بعضي ها ميگفتند:
از جان خود سير آمده مگم كه كي سهراب ده ميدان ميداريه، از اين آوازه دختران هم خبر شدند، مگر وقتي فاطمه فهميد دلش مثل برگ درخت مي لرزيد و دنيا سرش تاريك شده بود. خواهر خوانده هايش به فاطمه دلداري ميدادند كه نترسد سهراب حتما غالب ميشود، اما فاطمه از اين نمي ترسيد كه سهراب پيكار كند. بلكه او ميدانست كه اين گستاخ عيسي است و سهراب چه خواهد كرد، از خطاي او ميگذرد يانه؟ سهراب در همه اين لحظات مانند شير به چنار تكيه داده به چورت رفته بود، مردم كه به دلاوري او باور داشتند با جوش و خروش خاصي صف بسته و به پرزه رفتن سر حريف سهراب شروع كردند . يكي مي گفت :-
هر كه با پولاد بازو پنجه كرد
ساعد سييمين خودر ا رنجه كرد
ديگري مي گفت:
بيادر تو چه ميگويي آدمه ديده خربوزه ببر ، چه كم داره نام خدا كليش پنج چارك اس
صف بندي ها خلاص شد و نوبت به ميدان در آمدن رسيد. عيسي قبل از سهراب به ميدان رفته آمادگي خودرا اعلان كرد. اما سهراب به چنار تكيه داده به چرت رفته بود . به نظرش ميآمد كه :
- سهراب !تو آدم خوب هستي مه تره از جانم كده دوست دارم مگم عيسي ديوانه است به خاطر مه از ديوانگي و خطاي او بگذر
اين صداي فاطمه بودكه در گوش سهراب طنين مي انداخت . سهراب غرق در رويا بود و دوستان قريب اش هم كه از نزاكت گپ واقف بودند متعجب بودند كه سهراب چه كند همه چشمان به طرف سهراب بود اما او به طرف زمين ميديد. قمبر آمده به شانه اش زد و گفت :
- برو ده ميدان ني.
سهراب به سختي به ميدان داخل شده به همه احترام كرد كه شور و هلهله در استقبال او محشر ي بر پا كرده بود . وقتي نگاه مردانه وعقاب گونه سهراب با چشمان عيسي به هم مقابل شدند به يادش آمد كه: فاطمه گفته بود:
- عيسي ديوانه اس به خاطر مه از ديوانگي و خطاي او بگذر
به طرف حاضران ديده گفت:
بيادران !مه عيسي ره بيادر خود ميدانم . نمي خواهم كه يك دل چركي در بين ما پيدا شوه، مه ازاي معامله تير ميشوم.
مگر عيسي با صداي بلند نعره زد:
- نه مه قبول ندارم، مه سرت صدا كديم ، آدم وقتي عاجز بيايه اين گپ هاره ميزنه
با شنيدن اين گپ ها چشمان سهراب از حدقه برآمده جانش ميلرزيد، دلش ميخواست چيغ بزند. دندان هاي خود را سخت به هم فشرد، مشتان خود را گره كرده و از جايش يك قدم به پيش آمد. درحاليكه دانه هاي عرق از زير تارهاي بروت اش ظاهر بود با صدايي غير عادي گفت:
بچه كاكا خوب گپ نگفتي دلم نمي خواست و نمي خواهد همرايت در گير شوم ، مگر خيلي كوتا برآدم هستي بيا كه ثابت كنيم زور و عاجزه.
آن دو به هم پنجه دادند پنجه هاي مردانه و آهن گونه سهراب به بدن نازك عيسي رسيده و با شدت بي سابقه او را به فرق كشيد، هلهله و شور روز روشن را شب ساخته بود. صدا ها ميرسيدكه:
- بزنش! محكم تر ده اي پوكه! دگه ميكني !
در همين لحطه به ياد سهر اب آمد كه:
- عيسي ديوانه است به خاطر مه از ديوانگي و خطاي او بگذر.
خيلي آهسته عيسي را به زمين گذاشت كه ناگهان عيسي از پايش گرفته اورا خيلي محكم به زمين زد . بابه زمين خوردن سهراب هيچكس خوشي نكرد و همه به عيسي لعنت گفتند. سهراب از جايش بلند شده تفي به روي عيسي انداخت و گفت:
- بچيم نامرد بودي.
بعد از آن روز ديگر هيچ كس سهراب را در صف كاكه ها نديد. او رفت و هيچكس نفهميد كجا رفت . از فاطمه نپرسيد، زيرا هر شامگاهان كه نماز گذاران به مسجد ميرفتند در زيارت پاي مزار فاطمه ديوانه را ميديدند كه شمع ها را در زيارت افروخته و در دم دروازه زيارت باماسه هاي ميدان پهلواني ميكند.Ÿ
پايان

نظرات