از درواز تا کاپیسا

شماره 138/پنجشنبه 31 اسد 1392/ 22 اگست 2013

7

نوشته: گل احمد شیفته

برگردان به الفبای دری: صاحبنظر مرادی

- زيباي من ... من حالا نزديك به پروان ، لب درياي پنجشير زندگي مي كنم، سفر ما  پايان يافت. در همين جا همه خانواده ما جابجا شده ايم . اي منطقه را كاپيسا مي  گويند، خدا كند كه خوشحال باشي.

- راست مي گويي، شيرجان ؟ لب درياي پنجشير دركاپيسا؟

-  بلي زيبا جان در كاپيسا... اين ديگر وطن ما شده.

-  ميداني شيرجان جايي كه تو هستي بسيار نزديك به شتل است من نام اينجا را بارها شنيده ام ... خدايا شكر...

- زيبا جان تصميم دارم كه به زودي پيشت بيايم.

-  شيرجان...

وارتباط قطع شد

شب شيرخان با استاد صدرالدين نزد مادر نشسته بود. شيرخان به گونه مفصل از برقرار شدن ارتباط مرموز با صداي دختري بنام زيبا باشنده محلي بنام شتل سخن بميان آورد.

استاد صدرالدين پس از تمام شدن قصه طولاني شيرخان به نوبه خود از رازي كه تا حال پنهان مانده بود، يعني از مذاكرات با استادان مدرسه تخارستان گزارش داد. تا نيمه هاي شب صحبت ها گاه آرام و گاهي جدي ادامه يافت . شرف بانو  حيرت زده و متفكرسوال هايي مي كرد و پاسخ مي شنويد، بالاخره تصميم باين انجاميد، كه فردا درباره فيصله يي اتخاذ شود.

فرداي آن شب تمام اعضاي خانواده نزد شرف بانو جمع شدند وروي اين موضوع عجيب و باور نكردني به مذاكره پرداختند. از يك ارتباط مجهول بين شيرخان و دختري بنام زيبا از پروان واز شتل حرف زده شد. همه بسوي شيرخان كه خاموش بود و استاد صدرالدين كه سخن ميزد نگاه دوخته بودند. گفتگو ها حدود نيم ساعت  ادامه يافت .هر كسي نظري داشت .

شوهردربانو عصمت ا لله اجازه  سخن خواسته گفت:

- براي حل اين واقعه معما مانند بايد جواب اساسي بيابيم . اگر اجازه تان باشد من يك نفر تخم فروش  پرواني را كه همين اكنون به ده ما آمده و سبد تخم بدوش دارد نزدتان مي آورم.از او سوال كنيد شايد راه حلي بدست  آيد.

همه نظراورا تائيد كردند. تخم فروش ميانه سال پرواني را با سبد پر از تخم به داخل قلعه  آوردند. تخم فروش سبد را از دوش  پايين آورده و به دستور   حاضران  نشست .

 شرف بانو تمامي تخم هار ا خريد ه مقداري  غله و روغن زرد هم به او تحفه داده از او پرسيد:

-  برادر تخم ها را از كجا مي آوري؟

-  برادر جان من تخم ها را از چندين قريه و دره مي خرم و چون شنيدم شما از جاي  ديگر به اينجا آمديد آمدم كه تخم هار ا بفروشم و غله و دانه را روي خرم بار كرده به خانه ام در پروان مي برم، همين كار من است...

-  تو از پروان هستي؟

-  بلي ، بي بي جان از پروان هستم از چاريكار پروان

-  گفتي تخم ها را از قريه ها و دره ها جمع ميكني تو قريه يا دره يي را بنام شتل مي شناسي؟

-  بلي بي بي جان! من از دره شتل هم تخم مي خرم  آنجا تخم فراوان و ارزان است . مگر را ه شتل بسيار سربالايي و سرپاياني دارد بسيار تخم ها در بين را مي شكنند . همين دريايی كه همراه درياي پنجشير يكجا مي شوداز شتل مي آيد.

- خوب ما يك كاري  به دره شتل داريم، نشاني راه شتل را به ما گفته مي تواني؟

-  بلي بي بي جان،

راه شتل و بعد تمامي نشانه هاي راه دره شتل را به آنها بيان كرد. تخم فروش با خوشحالي  تمام و دعاي نيك از قلعه بيرون رفت.

درست يك روز شرف بانو وميرزا صدر الدين با شيرخان و عصمت ا لله همراه با سه نفر دهقانان جوان دروازي به سواري اسپ در حاليكه بالاي سه قاطر تنو مند دو سرگوسفند، يك مشك روغن زرد و دو جوال برنج و آرد بار بود، راه دره شتل را در پيش گرفتند. آنها تمام مدت روز را تا حوالي عصر به داخل  دره پرخم شتل بالا مي رفتند . درياي خروشان شتل مقابل شان در جريان بود. در همين فرصت ارتباط عجيبي قايم شد:

-  شيرجان صداي مرا مي شنوي كجاهستي چي كار مي كني

-  زيبا ... ميداني ما به طرف تو مي آييم مادر م با ماست. زيبا جان به درياي شتل بالا ميرويم...

-  چي گفتي ؟ تو حالا به شتل هستي ؟

-  البته كه به دره شتل هستيم  اما چي خوش بختي كه تو همين وقت با من حرف مي زني، زيبا جان مشكل ما اين است به دره بسار بالا آمديم. اما من چطور تو را پيدا كنم؟ نه كسي را مي شناسيم نه خانه تو را بلد هستم ... آخر به من كمك كن.

-  خدا به تو كمك مي كند قربان قدم هايت شيرجان.

-  زيبا جان اگر به من در يافتن خانه تان راهنمايي نكني مادرم مرا ديوانه خيال مي كند. من به مادرم وعده دادم كه جاي تان را حتما پيدا مي كنم.

-  شير جان خوب گوش كن كه چي مي گويم وقتي كنار يك باغچه سر راه مي رسي كه ديوارهاي سنگي دارد به طرف راست باغچه بگرد يك ميدان سر بلند پيش رويت ميآيد به سمت چپ ميدان يك سنگ كلان بنفش رنگ را مي بيني. از پهلوي سنگ بگذر  طرف خانه هاي بالاي قريه ببين خانه ما قلعه ما معلوم مي شود دوركلكين با چونه سفيد شده،  سر بام دو دانه سبد كلان را سربه سر مانده ام همين خانه ماست شيرجان فهميدي يا تكرار كنم

-  فهميدم زيبا جان براي رسيدن به تو اگر تا آخر دنيا ممكن باشد مي آيم و تو را پيدا مي كنم . منتظر باش زيبا، زيبا، زيباجان...

صدا قطع شد . استاد صدر الدين و شرف بانومتوجه حرف هاي شيرخان بودند حالا ديگر رازي در ميان نبود.
شرف بانو و همراهان به دره رو به بالا اسپ را رهنماي مي كردند. نگاهي به شيرخان افگندند. شيرخان به سمت جلو اشاره نمود تا اينكه به ديوار سنگي باغچه رسيدند. شيرخان اسپش را جلو كشيد و به ديگران گفت اورا تعقيب كنند. اكنون شيرخان آن شيرخان افسرده حال نبود. به سمت راست باغچه چرخيد. مقابل خود زمين مايل پر علف بديد. به طرف چپ خر سنگ بزرگي بنفشه رنگ را يافت. دلش قوي ترگشت . با اسپ از كنار سنگ گذشته ، نگاهي به بلندي مقابل افگند. خانه هايي را در آنجا ديد، كه نيمي از سنگ ونيمي از ديوار مهره يي و خشت بنا شده بود. كلكين ها در يكي از خانه ها نظرش را جلب نمودكه اطراف آن سفيد بود. دو سبد بزرگ يك  بالا ديگري روي سقف آن قرار داشت.

-  ما به آن خانه مي رويم مادر دورادور  كلكينش سفيد است.

-  خوب ايست فرزندم هر جا مي گويي مي روم.

آنها به خانه نزديك تر شدند دو مردي قديفه به دور سر پيچيده جلو منزل نشسته، به سوي تازه واردان ناشناس نگاه دوخته بودند.

ميرزا صدر الدين جلو تر آمده از اسپ پياده شد و سلام داد.

-  سلام عليكم، مانده نباشيد

-  شما كجا روان هستيد؟

همسر دربانو عصمت ا لله هم پياده شده و پيش دستي پرسيد:

-  شما پدر زيبا هستيد؟

 مرد از جا آهسته بر خواست  با خشونت آشكار ا گفت:

-  ما خوش نداريم كسي نام زن يا دختر مارا بگيرد. شما چي كاره هستيد؟

استاد صدرالدين نگاهي ملامت باري به عصمت ا لله نموده جواب داد:

-  برادر ما از جاي دور آمده ايم، خسته و مانده مي باشيم، مي بينيد يك سياه سرهمراه ماست كمي با شما كار داريم ممكن است ما را چند لحظه به خانه تان راه بدهيد؟

-  چرا نه؟ خوب بياييد بامن بياييد. مادر زيبا مادر زيبا در واكن مهمان آمد .

 مهمانان ناشناس وارد دهليز شدند، صاحب خانه آنها را به منزل بالا رهنمايي كرد. در حالي كه مادر دم  جلو اسپ ها گرفته به پياده كردن و فرود آوردند بارها و گوسنفدان به مهمانا ن كمك ميكرد شرف بانو ، شيرخان، استاد صدرالدين و عصمت الله داخل يك اطاق شدند. روي دوشك ها نشسته به پشتي ها تكيه زدندو طبق معمول منطقه دست خود را  به دعا بلند كردند.
شرف بانو گفت:

-  اگر اجازه تان باشد، من پيش مادر زيبا مي روم.

-  بسيار خوب برويد.

چند لحظه بين مردان سكوت مسلط گرديد.

مرد پرسيد:

-  اگر اجازه بدهيد ، مي پرسم ... شما چي كار ي با من داشتيد؟
ميرزا صدرالدين با لهجه متين و مهربان گفت:

-  اين رواج دنياست، كه مردم به خانه اشخاص محترم و خوب ميروند، به اميد اينكه يك ديگر خود را بشناسند، به يك ديگر دوست شوند، خويشي كنند. اين رواج از پدر هاي ماست. ما هم از راه دور به همين اميد به خانه شما آمده ايم . البته شما اختيار داريد،  كه مارا به حيث مهمان مي پذيريد يا... رخصت ما مي كنيد . بعدا در اين باره با شما مفصل صحبت خواهيم كرد.

مرد با لحن ملايم تر رو به عصمت ا لله نموده گفت:

-  ميگويند، حرف زدن را بايد از كلان ها ياد بگيريم. اين مرد چي خوب صحبت ميكند. خوب، من مي روم كه چاي آماده كنم، مهمانان بسيار خسته هستند!

از جا بلند شده، به سوي دوكاني، كه چند خانه دور تر باز بود، رفت، تااحتمالا شيريني خريداري كند.
شيرخان ديگر بي طاقت شده از جا  برخواست و از در اطاق بيرون رفت. صداي صحبت زنان را در اطاق مجاور شنيد. در را باز كرد و بي محابا وارد اطاق شد در نخستين نگاه دختري را روي بستر ديد، كه با روكش بدنش را پوشيده بود ... دختر هم با نگاه ذوق زده چشم به در دوخته بود. در چشمان مقبولش اشك مي درخشيد و به شيرخان نگاه مي كرد.

اين زيبا بود، زيباي زيبا، زيباي واقعي، چشمانش، موهايش، لبانش، رخسارش، ابروانش، دستها يش همه زيبا بود.

-  تو... شيرجان هستي؟ شيرجان من، بيا، نزديك

 واز بستر نيم خيز شده بجايش نشست .

-  خوب نزديك بيا ، شيرجان...

شرف بانو و مادر زيبا خاموش بودند، چشمان شان را اشك پوشيد.

-  زيبا جان...

گلويش را عقده گرفت.

-  زيبا، آخر ، تورا با چشم خود مي بينم. زيباي عزيزم. چقدر رنج كشيدم. مرا ديوانه خيال مي كردند. صداي نازنين تورا مي شنيدم ، ولي تورا ديده نمي توانستم، گفت- شيرخان و روي بستر نشست.

-  تو مريض هستي،  زيبا جان؟

-  نه،نه ديگر مريضي را نمي شناسم، من جور هستم... خدايا شكر، كه شيرجان خود را به چشم مي بينم
 و با دست هايش بر چهره شيرخان لمس مي كرد.

-  شيرجان، توهستي، براستي تو هستي، اين خواب و خيال نيست؟

 دستها ي شيرخان هم به چهره زيبا آهسته حركت مي كرد.

-  زيبا جان، تو يك دختر تصوري نيستي ، تو واقعا وجود داري. حالاميدانم، كه تو هم وجودي داري . اين يگانه آرزويم بود...

دست هاي زيبا به دست هاي شيرخان بود، حرارت بدن يك ديگر را با خوش حالي احساس مي نمودند. حالا هر دو لبخندي از مسرت و آرزو ها به لب داشتند.

مادر زيبا آهسته دست به شانه شير خان گذاشته ، با ملايمت گفت:

-  بچيم، حالا ، كه هر دو يكديگر خود را يافتيد،زود به اطاق ديگر برو. اگر پدر زيبا تورا اينجا  ببيند، قهر ميشود.

شرف بانو با تبسمي به شيرخان اشارت  نمود. شيرخان عقب عقب رفته نا گزير از در اطاق بيرون رفت.دست هايش را به هم مي ماليدو مي بوسيد.

ساير مهمانها  پس از جابجا كردن گوسفند ها، جوال ها و مشك ها به داخل  خانه آمدند.

شورباي  گوشت مرغ، كلچه و تخم، ماست و نان گندمي و جواري وتركاري  روي سفره آمد. پذيرايي ساده ولي صحبت ها گرم و پردامنه بود . تا نيمه هاي شب قصه ها و گفتگوها پيرامون سفر خانواده شاه درواز ادامه يافت. ميزرا صدر الدين يكا يك  خانواده را معرفي نمودو موضوع توافق را به فردا موكول داشت.
چاشت روز دگر چندين نفر از موي سفيدان قريه و اقارب نزديك يكجا سفر كردند. يكي از گوسفند ان را ذبح و مقداري از برنج به رواج شتل پخته و به  سفر روانه گرديدند.

به روز ديگر بر مبناي عنعنه محل مردم قريه واقارب به منزل جمع شدند. پدر زيبا پس از معرفي دختر طلبان، مساله شيريني دادن را در ميان گذاشت، بحث هاي معمول خاتمه يافت.

پطنوسي  پر از قند و شيريني و مغز بادام، پوشيده با پارچه سبز نازك مقابل ميرزا صدر الدين ، پدر وكيل داماد گذاشته شد. با قرائت چندآيه مبارك از قرآن كريم، دستها بلند شدو دستاري بسر شيرخان بستند و مبارك باد گفتند.

بدين ترتيب بالاخره شيرخان و زيبا نامزد شدندو آغاز نوين مرحله يك زنده گي آينده دو دلداده لحظه اي بود كه شيرخان پهلوي زيبا نشيند. هر دوساعت ها  به چشم هم ديگر مي ديدندواز رويداد عجيب ارتباط مرموز باطني ، كه مدتها اين دو انسان را بهم پيوند ميداد، حيرت زده بودندو اكنون احساس  خوشبختي  عجيب  تري مي نمودند.

حس تفاهم خاصي ميان هر دو وجود داشت، گاهي با يك نگاه بدون به زبان آوردن حرف منظور هم ديگر را درك مي كردند. اين راز  را به جز ميرزا صدر الدين كسي بيشتر نمي دانست او در نظر داشت، در مورد معلومات مزيدي بعمل آورد.

شرف بانو، عصمت ا لله كاكاي زيبا را به چاريكار فرستاده و پارچه هاي قيمتي لباس و سامان مورد ضرورت عروس را خريده آوردند.

يك انگشتري بسيار درشت و پر قيمت طلا  با نگين لعل بزرگي  به انگشت زيبا نمودند.
سه روز بعد مهمانان از دره شتل به سوي گلبهار حركت كردندو مژده  خوش به خانواده با خود آوردند. در چهره شيرخان سرخي مسرت باري هويدا بود. ديگر اندوهي در سيماي  جوانش به مشاهده نمي رسيد.Ÿ
     بقیه در آینده

نظرات